علی هادیان حقیقی

رهاورد(فطرت ثانی من)

علی هادیان حقیقی

رهاورد(فطرت ثانی من)

سلام خوش آمدید

 

 

بگذار به گذشته سفر کنم وآن لحظات را برایت بازگو نمایم...

۷صبح است من با کتاب ارایه به دست منتظر سرویسم هستم.

سرما سرد پاییزی واز طرفی دیگرآفتاب طلوع نکرده صبح مانع از کار من نمیشود من با همان نور اندک به کارم ادامه میدهم.

 

وارد مدرسه میشوم امروز از آن روز هایی است که صف نداریم

اگر هم بود ما اهمیت نمیدادیم.

 

نه به سخنان گهربار معاون ومدیرمان ونه به نرمش زورکی صبحگاهی.

 

چه اهمیتی دارد وقتی آنها به ما اهمیتی نمیدهند ودولت نیز به آن ها.

 

ما تنها کارمندان دولتی بودیم رایگان کار میکردیم آن هم

نه کار مفید

بلکه کاری دیوانه وار بایستی روی یک میز بنشینیم و به حرف های معلمی خسته وفرسوده تر از خودمان

 

که خودش خسته میشود ومیگوید:

 

این ها چیست که من به خورد آن ها میدهم، گوش فرا دهیم.

ان هم نه برای نیم ساعت بلکه برای یک ونیم ساعت!

 

کارمندانی که اگر ۲دقیقه دیر تر بیایند توبیخ میشوند.

 

کارمندانی که اصلا نمیدانند چرا کارمند شدند.

 

کارمندانی که فقط زنده بودند ولی زندگی نمیکردند.

 

بگذریم من وارد شدم دوباره

کتاب ارایه ادبیم را باز کردم

احتمالا دارم یک تست ترکیبی میزنم با ساعت دیوار مدرسه زمان میگیرم.

 

بچه ها یکی یکی وارد کلاس میشن.

من سعی میکنم تمرکز رو رو تست حفظ کنم.

دست های بچه برای دست دادن یکی بعد از دیگری جلوی کتاب ارایه کن را میگیرد.

من سریع دست میدهم وبه کارم ادامه میدهم

حالا تعداد بچه ها بیش تر شده است و سر وصدایشان هم بیشتر! آه لعنتی چه میشد ساکت شوید

ودرس بخوانید خیر سرتان کنکور دارید!

اما گوش بچه ها به این چیز ها بدهکار نبود

ان ها فرسوده تر از چیزی شده اند

که بخواهیم فرسوده نه به خاطر کنکور یه خاطر مشکلات زندگی

به خاطر آنکه برخیشان درگیر رزق وروزی در کنار درس خواندشان بودند.

 

برخیشان درگیر مشکلات مالی،خانوادگی خانوادشان بودند.

 

با این حال کنکور ومدرسه نیز بی تاثیر نبود.

 

زنگ تفریحم را در حالی با یک دست که ساندویچ نان و خرمایم را میخورم ویا یک دست دیگر تست قرابت میزنم ادامه میدهم باز هم سر صدا بچه ها ادامه دارد

حالا برو بیرون رفتن های معاون نیز به کنار.

هر چقدر التماسش میکنم به خدا درس میخوانم کار دیگه ای نمیکنم

انگار نه انگار!

 

البته گاهی وقت ها دلش می سوزد میگوید باشد ایرای ندازد.

زنگ تفریح به اتمام میرسد.

 

این زنگ دینی دارم ولی خدا چه درسی ست ان.

 

کجا، دین را در قالب تست وکارت حافظه و به زور تفسیر قرانی یاد میدهند؟!

 

 

 

به اخر میز میروم بچه ها را جلو میبرم گوشه کز میکنم معلم می ایدمن در حالی که یکی از کتاب کار هایم در دستم است بلند میشوم ودوباره مینشینم معلم به مانند رباتی تدریس اغاز میکند فارغ از حال وروحیه دانش اموزان وضعیت ان ها و....

 

عده دیگری از بچه ها به ان ور ته کلاس رفته اند گوشی خود در درون کیف گذاشته اند وایسنتاگرام گردی میکنند

یکیشان درباره نیوشا ضیغمی میگوید دیگری درباره شهرزاد ان دیگری نیز فیلم خاکبرسری برای دوستش کی فرستد.

حق دارد دلخوشی دیگری در زندگی اش ندارد.

 

زنگ دینی به پایان میرسد

 

بماند که در بین کلاس نصف چشم ما به معلم بود ونصف دیگرمان به کتاب تست.

 

زنگ بعدی جغرافی است.

خدایا این کلاس که اصلا نمیشود تست زد اگر کتابم را ببیند خودم پاره میکند نه کتاب را!

 

اما گاهی وقت ها حضور غیاب نمیکند.

 

به ارزشش می ارزد از کلاسش جیم شوم.

از کلاس جیم میشوم کیفم در مدرسه هست اما در زنگ تفریح از مدرسه جیم میشوم.

 

در حالی که ۴کتاب در کاپشنم قایم کرده ام دوان دوان دوان از مدرسه دور میشوم.چشمکی به دوربین

مداربسته مدرسه میکنم میروم.

 

کتاب خانه مسجد به مدرسه نزدیک است کتاب هایم را در حالی که نفس زنان هستم بر روی میز اختصاصی خودم میگذارم.

فضا کتاب خانه مسجد به من ارامش میدهد به خصوص وقتی که خلوت تر است.

مهندس برق دیروزی که الان دانشجو دندان شده است را میبینم در حال انجام کار دانشجویی اش با لپ تاپ است.

به او سلام میکنم.

به اقای حصاری هم همین طور.

اقای حصاری نیز در حالی که نوحه ای را پخش کرده وچای میخورد به من سلام میدهد.

یادم می اید که خودکارم را در مدرسه جا گذاشته ام خودکاری از نفر کناری خودم قرض میگیرم.

گرسنه،تشنه،نماز نخوانده،تصمیم میگیرم بروم نماز بخوانم نان شیرمالی از سر میدان بگیرم وبیایم.

نان شیرمال را در۲دقیقه،نماز را۷دقیقه واب را در۶ثاینه مینوشم.

 

بقیه کتاب هایم در قفسه کتاب خانه مسجد است درش را باز میکنم کتاب مورد نظرم را برمیدارم همچون قرقی پشت میزم مینشینم ودرس را اغاز میکنم.

 

چه میشد مدیر ومعاون حال ما را درک کنند.

 

درس های حود خوان را به دانش اموز بسپارند و وقتش را در کدرسه تلف نکنند.

 

شب را با کتاب لغت مهرماه تمام میکنم.

 

روز بعد باید بروم مدرسه.

میروم.کیفم را در میان صندلی خالی که از دیروز جا مانده میبینم.

 

مدیر من را همراه با چند نفر دیگر فرا میخواند.یک تشر حسابی به ما میزند.

فهمیدم

که معلم جغرافی اسم ما غایبین را به مدیر گفته.

 

اری ما نیز سر به زیر وبله قربان میرویم.

وتو بی درد چه میدانی از دانش اموز کنکوری.....

خوشبختانه....

خوشبختانه....

 

و چه گویم که کنکور کنکوری عشق میخواهد که بتواند رتبه برتر شدن را به سینه بزند.

من از درس خواندنم در دستشویی مدرسه نگفته ام.

 

من از سرما۲درجه وصف قبل کلاس و تست زدنم نگفتم.

 

من از قایم شدنم در نماز خانه برای فرار از مدرسه نگفتم.

 

من از نهار خوردن ۲دقیقه ای ام نگفتم.

 

از۱۱شب از کتاب خانه بیرون امدن ۷صبح کتاب خانه بچدن را نگفته ام.

 

اری میدانم افراط کرده ام

ولی پشیمان نیستم میدانم که تمام تلاشم را کردم.

تا اخربن قطره خچنم جنگیدم تا اخرین قطره حتی قبل از پیاده شدنم ار ماشین رفتن به سمت محل کنکورم کاغذ جدول مشاهیر دردستم داشتم وان را میخواندم.

 

اری کنکور عشق عشقی که سکوت میخواهد عمل گرایی ودیگر هیچ

 

در نکوهش سخنی نیست منتهی وقتی وارد میدانجنگی شدی دیگر بایدجنگید انجا میدان جنگ است مگر انکه بخواهی وارد میدان دیگری از زندگی شوی.

ولی اگر میدان کنکور را انتخاب کردی دیگر غرغر از شرایط میدان جنگ فایده ای ندارد.

 

 

 

 

 

پی نوشت: جدا از فضا هنری ارمانی

متن کاش وقتی کنکور داشتم میدانستم را بخوانید

یا حق.

 

۳اذر ۹۹ ۲:۵۴

ویرایش نهایی۱۴بهمن۹۹ ۱:۴۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی