من از همان دوره ابتدایی علاقه ای کم وبیش به کار تولید محتوا داشتم ودارم.
برای همین در تابستان سال دهم اقدام به تدریس دروس دهم در آپارات کردم.
اوایل خیلی ویدیو هایم خواهان نداشت
اما بعد از حدودا 5 سال که به ان سر زدم
یکی از پر طرفدار ترین کانال ها در نوع خودش بود.
برخی از ویدیو هایم تا 10 هزار تا نیز بازدید خورده بود.
برخی آنقدر با تدریس حال کرده بودند در قسمت نظرات نوشته بودند لطفا تا قبل از شروع امتحانات نوبت اول تدریس تاریخ را هم تمام کن!
(من اصلا تاریخ بلد نبودم وتدریس نکرده بودم ولی مثل اینکه خیلی با من حال کرده بودند:)
بگذریم.
سال یازدهم شد ودرس خواندن کمی جدی تر
در آن زمان در آزمون قلمچی شرکت میکردم تراز هایم خوب بود.
مثلا برای خودم برو بیایی داشتم علی محمد نیا ولی همچنان خیلی در وادی کنکور نبود
اما نمیدانم چطور شد که روزی اتفاقی یا غیر اتفاقی با هم هم میز شدیم وکنار هم نشستیم علی آن سال ها هنوز چرت سرکلاسش وآرایشگاه رفتنش را داشت.
بعد چند هفته ای همنشین من وعلی به قولی میگویند کمال همنشین در او اثر کرد.
نمیدانم چگونه اما کم کم علی به خودش یک تکان هایی داد او را به آزمون قلمچی معرفی کردم.
رفت ودر آن ثبت نام کرد علی کم کم داشت راه خودش را می یافت وآهسته آهسته تراز هایش پیشرفت میکرد.
من نیز حرکت تراز ثابت بود گاهی کمی بالا میرفت و گاهی پایین اما علی همچنان رو به پیشرفت بود.
یک پرانتز نسبتا بلند اینجا باز کنم.
(( واقعیتش در سنین نوجوانی وجوانی سوال هایی ذهن آدمی را با خود درگیر میکند.
این که من کیستم؟هدف زندگی ام چیست؟آخرش که چه؟ من بعد از این همه درس خواندن چه کاره خواهم شد؟شغل من درآینده چه خواهد بود؟و...
این سوال های برای من دست اندازی بود برای توقف همه کار ها وتلاش ها ودرس خواندن ها و...ناگهان به طرز عجیبی با افت انگیزه،بی حالی وبحران معنی وهویت مواجه شدم.دلم به درس نمیرفت.
تراز هایم نوسانی شدند.
این درحالی بود که علی پله های ترقی را در آزمون ها طی میکرد علی کم کم از من سبقت گرفت از خیلی ها سبقت گرفت فاصله من باعلی بیشتر وبیشتر میشد.
من نیز درسال یازدهم دیگر درس خواندن خیلی برایم مهم نبود یعنی بود اما دلم به کار نمیرفت احساس پوچی عجبیبی مرا فراگرفته بود.سوال های مختلفی ذهن مرا سخت درگیر کرده بود.
من به دنبال معنی زندگی برای خود بودم اما آن را نمیافتم.
هیچ وقت یادم نمیرود 1روز کلا درس را بوسیدم گذاشتم کنار وبه بجنورد گردی(شهرمان است) پرداختم.
شاید برای شما چیز عادی باشد اما برای منی که آدمی درون گرا هستم وبیشتر زمانم را در خانه میگذراندم کار تازه ای بود.
کوچه پس کوچه های شهر را بلد نبودم ونیستم.
اما برایم مهم نبود فقط می خواستم کمی در این شهر راه بروم شاید معنی گم شده ام را در شهر بیابم.
شهر بجنورد اب وتاب خودش را دارد به خصوص مرکز شهرومیدان شهید وکارگرش
که تا چشم کار میکند دست فروش های مخلتفی را میتوان دید از گردو فروش بگیرید تا جارو فروش و... یک چیز در مایه های بازار های رشت ولاهیجان است.
من بی هدف در شهر قدم میزدم گویی کر وکور بودم ذهنم به شدت درگیر بود.
آن شب را در حالی که هزاران هزار قدم را برداشتم گذراندم.
بماند که اتفاقی مغازه نصب بنر معلم جامعه شناسی ام را نیز یافتم.
به مغازه اش رفتم وبا او گپی زدم.
بعد ازآن به خانه برگشتم با کلی کتاب ودرس های مانده من هنوز به جواب هیج کدام از سوال هایم نرسیده بودم گم گشته وسرگشته با غمی از کار های عقب مانده......